هفته دفاع مقدس، روزشمار سالیانهای است برای یاد کردن از غیور مردانی که از عزیزترین سرمایهشان دست کشیدند و برای صیانت از خاکِ پاکِ کشور راهی جبهههای نبرد شدند. اما کم نیستند مردانِ مردی که زندگی، خانواده، کار، تحصیل و هر چیز دیگری را در مقابل این تکلیف، نادیده گرفتند و در هر سنی که بودند به احساس وظیفهشان پاسخ مثبت دادند.
رفتن ما هم به خانه پدر شهید محمدجواد تونی، چنین بهانههایی میطلبید تا برنامهای بچینیم و در نخستین روز از آغاز هفته دفاع مقدس، گفتگویی با درون مایههایی از فداکاری، ایثار و استقامت مقابل دیدگانتان قرار دهیم.
فرمانده گروهان، خبر قطعی شهادت محمدجواد را به پدرش داده است. او به علیمحمد گفته غیر از ۱۲ رزمندهِ عملیات بیتالمقدس که به شهادت نرسیدند، بقیه نیروها در شلمچه به بزرگترین آرزویشان نائل شدهاند.
حالا شهادت پسرِ بزرگِ خانواده تونی، داغ سنگینی است که بارِ آن را باید علیمحمد تنهایی بهدوش بکشد؛ «آن زمان من در سازمانی حفار بودم. یک روز که سرکار رفتم، مدیر شرکت پرسید: شما آقای ذواشکیانی میشناسید؟
یک بار برای اینکه ظاهرسازی کنم اتفاقی نیفتاده است، عکس محمدجواد را بهعنوان مفقود در روزنامه چاپ کردم
جواب دادم: نه. گفت: چنین فردی آمده بود و با شما کار داشت. بعد مشخصات و نشانی همان فرد را به من داد تا بهسراغش بروم. به خانهاش که روبهروی راه آهن بود، رفتم. او به من گفت: محمدجواد در جبهه درباره شغل و محل کار من صحبت کرده بوده و ازاینطریق نشانیام را پیدا کرده است.
او همانجا خبرِ قطعی شهادت محمدجواد را به من داد. به خانه برگشتم؛ ولی چیزی نگفتم. طوری رفتار میکردم که فکر نکنند پیشامدی رخ داده است. تصمیم گرفتم تا پیداشدن پیکر محمدجواد، از این موضوع چیزی به خانوادهام نگویم؛ چون آن زمان پیکرهای شهدا را به همه شهرهای ایران میفرستادند و من با گفتن این خبر، خانوادهام را بیتابتر میکردم.
من همسرم را دلداری میدادم و در جواب او که میگفت: چرا خبری از محمدجواد نیست؟ میگفتم: حتماً درگیر عملیاتهای بعدی یا مجروح شده است و سعی میکردم بههرحال قانعش کنم؛ ولی عملیات بیتالمقدس به پایان رسیده بود و همسرم هر روز نگرانتر میشد؛ بااینحال من تحمل میکردم و چیزی نمیگفتم.
حتی یک بار برای اینکه ظاهرسازی کنم اتفاقی نیفتاده است، عکس محمدجواد را بهعنوان مفقود در روزنامه شرق (قدس سابق) و خراسان چاپ کردم و در آن اطلاعیه از بیمارستانها درخواست کردیم اگر مجروحی با مشخصات او میشناسند، به ما خبر دهند.
حدود ۲۰ روز از شهادت محمدجواد گذشته بود که صبر مادرش طاق شد. برای همین و درنتیجه اصرارهای خانواده گفتم: به منطقه میروم. آنها از من خواستند بروم دنبال محمدجواد؛ ولی من در اصل دنبال جنازه او رفتم؛ بلکه زودتر پیدایش کنم.
با دامادم، شهید محمدحسین حسنی به اهواز رفتیم و درحالیکه هردومان از واقعیت خبر داشتیم به همه اورژانسها و بیمارستانهای آنجا سر زدیم. کوچهبهکوچه اهواز را گشتیم.
چند کانتینر سردخانهدار در کارخانه سِپَنتای اهواز بود که پیکر تکهتکه شهدا را در آنجا میگذاشتند. ما کانتینرها را نگاه میکردیم که اگر جنازه محمدجواد بهعنوان شهدای ناشناس بین آنها باشد، شناساییاش کنیم. درنهایت بعد از ۱۰ روز دست خالی برگشتیم.
پدر شهید تونی به شبی اشاره میکند که یکی از همسایهها زنگِ خانه خانواده تونی را میزند و میگوید یکی از همرزمان محمدجواد گفته که پیکر محمدجواد پیدا شده و تا چند روز دیگر به مشهد میرسد.
«این خبر را دایی شهید امیر فخریان، رضا حاجیان، یکی از شش شهید کوچه ما، تلفنی به پدربزرگش داده بود تا آمادگی داشته باشیم. من تقریباً آمادگی کامل داشتم؛ ولی هنوز به همسرم چیزی نگفته بودم تا اینکه پنجشش روز بعد از بنیاد شهید به خانهمان آمدند و....»
علیمحمد تونی که در سال ۱۳۶۱ حدود ۲ ماه خبر شهادت پسرش را در سینه حبس کرده بود، میگوید: آن زمان رسم بود که خبر شهادت رزمندهها را به کسی نمیگفتند. حتی وقتی پدرومادری دنبال فرزندشان میرفتند، همرزمان آن شهید بااینکه شهادتش را با چشمان خودشان دیده بودند، بازهم چیزی نمیگفتند. نگران بودند پیکر شهدا پیدا نشود و خانوادهها چشمانتظار بمانند.
محمدجواد، فرزند دوم و پسر اول خانواده بود که در ۲۸ فروردین ۱۳۴۳، مصادف با شهادت امام جواد، به دنیا آمد. او دوره ابتدایی را در مدرسه استاد محمدتقی شریعتی سابق، روبهروی اداره راه، راهنمایی را در مدرسهای واقع در بولوار جمهوری اسلامی و دبیرستان را در مدارس کوروش و شهید باهنر گذراند.
پدرش درباره او میگوید: فعالیتهای اجتماعی زیادی داشت. اوایل انقلاب از بچههای فعال مسجد امام حسن مجتبی (ع) بود. سال ۱۳۵۷ با تعدادی از نوجوانان محله گروهی تشکیل دادند که محمدجواد در رأس آن گروه بود.
شهیدان محمدحسن حسنی، محمدتقی امیرفخریان، قاسمی، خسرو مرادی و جواد مطلق ازجمله اعضای گروه بودند که بهدلیل ناامنی حاکم بر آن زمان، شبها در محله نگهبانی میدادند. آنها غیر از کارهای شبانهشان، روزها به محل فعلی پمپ بنزین عسکریه میرفتند و در صف نفت میایستادند. بعد نفتها را در ظروف چهار لیتری تقسیم و بین خانوادههای نیازمند توزیع میکردند.
علیمحمد تونی بااشارهبه اینکه تقریباً همه دوستان نامبرده پسرش از سال ۱۳۵۷ درگیر کارهای انقلاب بودند و در سنین زیر ۲۰ سال به شهادت رسیدند، از حضور محمدجواد در جبهه و عملیاتهای مختلفی که شرکت داشته اینطور میگوید: نخستین بار، سال ۱۳۶۰، یک سال قبل از شهادتش بود که اعزام شد.
سه ماه تعطیلی بود و برای عملیات طریقالقدس (فتح چذابه-بُستان) اعزام میشدند. این عملیات، ۲ ماه طول کشید که دراینمدت محمدجواد جزو نیروهای شهید چمران بود. در همین اعزام بود که یکی از دانشآموزان دبیرستان باهنر، شهید شد و این مدرسه نخستین دانشآموز شهیدش را تقدیم انقلاب کرد.
او ادامه میدهد: سال ۱۳۶۱، آیتا... خامنهای رئیسجمهور کشور بودند و طبق برنامه هرسالهشان، شب عید نوروز در مشهد حضور داشتند. آن سال، محمدجواد دوره دبیرستانش را پشت سر گذاشته بود و باید در یک امتحان شرکت میکرد تا دیپلمش را بگیرد.
ایشان در سخنرانی مربوط به همان سفرشان گفته بودند: دانشگاه امام حسین (ع) دانشجو میپذیرد و بعد توضیح داده بودند که در جبهه نیروی بسیجی لازم داریم. ظهر که محمدجواد به خانه آمد، گفت یک خبر خوش دارم: دانشگاه امام حسین (ع) دانشجو میگیرد.
گفتم شما که هنوز یک امتحان دیگر تا گرفتن مدرک دیپلمت داری، جواب داد که آیت ا... خامنهای گفتند اگر به عنوان بسیجی برویم امتحان باقی مانده را قبول میکنند. بعد از این حرف بدون هیچ اعتراضی به او اجازه دادم و راهیاش کردم.
دومین اعزام محمدجواد، آخرین دیدار او با خانوادهاش است. پدر شهید میگوید: ۴ فروردین ۱۳۶۱ به عملیات فتحالمبین اعزام و در نتیجه آن، بستان آزاد شد. بعد از عملیات فتحالمبین در تاریخ ۱۸ اردیبهشت ۱۳۶۱ هویزه آزاد و بلافاصله عملیات بیتالمقدس شروع شد.
این عملیاتها ادامه داشت تا اینکه خرمشهر آزاد شد و درنهایت محمدجواد در روز فتح خرمشهر، یعنی ۴ خرداد ۱۳۶۱ در شلمچه به شهادت رسید. بعد از آزادسازی خرمشهر، عراق پاتک کرد و عملیات رمضان که جزو عملیاتهای بزرگ بود، آغاز شد. اینطور شد که حدود ۵۰ روز پیکر شهدای عملیات بیتالمقدس در محدوده شلمچه ماند. بعد از گذشت تقریباً ۲ ماه،
۳۲۰ پیکر شهید را به مشهد آوردند. آن زمان، تشییع جنازه شهدا فقط در روزهای دوشنبه و پنجشنبه انجام میشد به همین دلیل ابتدا ۱۶۰ شهید را از محل بنیاد شهید فعلی در خیابان مدرس در روز دوشنبه و ۱۶۰ شهید دیگر را روز پنجشنبه از مقابل بیمارستان بنتالهدی تشییع کردند که تعداد زیادی از این شهدا رزمندههای عملیات بیتالمقدس بودند.
اهالی محله پروین اعتصامی، نخستین فرمانده پایگاه بسیج شهید قندی را بهعنوان نخستین شهید محلهشان هم میشناسند. شهید محمدجواد تونی، یکی از همان شش شهید کوچه فدائیان اسلام ۳۱ است که بهگفته پدرش وقتی ۱۸ سال و ۴۰ روزش بود، به شهادت رسید. او دومین دانشآموزِ شهیدِ دبیرستان باهنر در کوچه رانندگان و فرزند یکی از همرزمان نزدیکِ سردار شهید برونسی است.
علیمحمد تونی میگوید: تشییع جنازه محمدجواد، روز پنجشنبه، بیست و هشتم ماه رمضان بود و، چون نخستین شهید محله محسوب میشد، اهالی برای او سنگ تمام گذاشتند.
او بیان میکند: محمدجواد دو سال در دبیرستان کوروش درس خواند و بعد بهدلیل اینکه این مدرسه دخترانه شد، به دبیرستان شهید باهنر رفت. او که مسئول انجمن اسلامی دبیرستان بود، وقتی از جبهه برگشت، فرمانده بسیج پایگاه شهید قندی شد. پایگاه بسیج مسجد امام حسن مجتبی (ع)، سال ۱۳۵۸ نخستین پایگاه در محدوده پروین اعتصامی و محمدجواد هم نخستین فرمانده آن بود.
پدر محمدجواد درباره ویژگیهای اخلاقی پسرِ شهیدش میگوید: ما از محمدجواد بدی ندیدیم. او علاقه زیادی به شهید بهشتی داشت و اهل کتابخواندن بود. خاطرم هست که رمان مناظره دکتر و پیرِ شهید هاشمینژاد را در نوجوانی مطالعه میکرد.
مادر محمدجواد هم میگوید: او احترامم را داشت. با فرزندان دیگرم فرق میکرد و من این تفاوت را از همان نوزادی که شیرش میدادم، احساس میکردم.
عصمت جعفری ادامه میدهد: قبل از شهادت محمدجواد، هشت نفر بودیم و او همیشه موقع غذاخوردن مراقب بود غذا بهاندازه کافی به همه برسد. حتی گاهی زودتر از غذاخوردن دست میکشید تا من که بچه شیر میدادم، غذای بیشتری بخورم.
من متوجه این رفتارش میشدم؛ ولی چیزی نمیگفتم. قبل از آخرین اعزامش بیشتر متوجه رفتارهایش بودم. آن زمان که همه خانوادهها ماشین لباسشویی نداشتند و ما لب حوض لباس میشستیم، وقتی از مدرسه بر میگشت، میآمد کنارم مینشست و میگفت: مادر، خسته میشوی.
من کمکت میکنم. نمازش را اول وقت در خانه یا مسجد میخواند و، چون شغل پدرش طوری بود که دوسه ماه یک بار به خانه میآمد، دائم حواسش به من بود که چه کاری انجام میدهم تا کمکم کند.
پدر شهید درحالیکه دستش را روی چشمان اشکآلودش گذاشته، میگوید: کلام پیامبر (ص) است که میفرمایند: «أولادُنا أکبادُنا»؛ یعنی فـرزندان مـا جگرگوشههای مـا هـستند. من گریه نمیکنم. قلبم آب میشود و از چشمم میآید. بعد ادامه میدهد: لباسهای بسیجی محمدجواد، یادگاریهای او برای ماست که هر وقت دلتنگش میشویم، بهسراغ آنها میرویم.
محمدجواد به شهادت میرسد و در کمتر از دو سال بعد از شهادت او، داماد بزرگ خانواده هم در عملیات خیبر شهید میشود.
سنگینی داغِ دو جوان، یک طرف ماجراست و تکلیف شرعی که علی محمد، آن را بیش از گذشته احساس میکند طرف دیگر ماجرا. به علاوه اینکه حالا، اعضای خانواده هم تحمل دوری سرپرست خود را ندارند.
با این همه، پدر، از حدود یک سالی هست که تصمیم گرفته پا در راهی بگذارد که پسرش در آن رستگار شده است. شاید شهادت محمدجواد، نقطه عطف زندگی پدرش باشد؛ به طوری که همه فعالیتهای علی محمد در جبهه از سال ۱۳۶۱ و بعد از شهادت پسرش، آغاز میشود؛ «بعد از شهادت محمدجواد، برای بازسازی هویزه، راهی جبهه شدم.
۱۰، ۱۵ بسیجی با آیتا... واعظ طبسى، با هواپیما از مشهد به اهواز رفتیم. بازسازی هویزه، همان سال و توسط حاج آقا، کلنگ خورد. این حضور تا سال ۱۳۷۱ ادامه پیدا کرد، طوری که در همه مناطق جنگی فعالیت داشتم.»
پاسدار تونی میگوید: برای بازسازی هویزه باید بیل و کلنگ و وسایل دیگر را از اهواز به آنجا میبردیم. در همین رفتو برگشتها از هویزه به اهواز و برعکس، یک روز مقابل پادگان ۹۲ یکی از بچهها را دیدم.
تعارف کرد ناهار آنجا بمانم. من ابتدا به او گفتم خودرویم، برگه ورود ندارد ولی بعد به پیشنهادش، خودرو را پشت دژبانی پارک کردم و پذیرفتم.
من تا آن زمان، فقط تعریف سردار برونسی را شنیده بودم و اینکه رادیو عراق، جایزهای ۵۰۰ هزار دلاری برای سرِ بروسلی مزدور (رادیو عراق به برونسی میگفته بروسلی مزدور) تعیین کرده است، اما او را ندیده بودم. در همان دیدار، سردار شهید از من پرسید «چه کاره ای؟» گفتم پسرم شهید شده است و اکنون در حال بازسازی هویزه هستیم.
دوباره پرسید «نمیخواهی جبهه بمانی؟» گفتم من برای همین کار آمدهام. این شد که خودرو و وسایلش را به سربازی که همراهم بود سپردم و خودم آنجا ماندم. مشکل نداشتن کارت بسیج هم با دست خطی که سردار نوشت، حل شد.
حدود ۲ سال با سردار بودم و تا چند ساعت قبل از شهادتش از طریق بیسیم با او در ارتباط بودم. چند ساعت قبل از شهادتش، بیسیم قطع شد و من از او بیخبر ماندم. تصمیم گرفتم برای یافتنش، خودم به آن طرف جزیره مجنون بروم.
در همین حین بود که فرمانده تیپ یک لشکر ۷۷ که بر اثر رفتوآمدهایمان با هم آشنا شده بودیم به من گفت کجا میروی؟ گفتم چندساعتی است که ارتباطمان با حاجی قطع شده، میروم دنبالش.
تونی در حالی که آن روز را به یاد میآورد و اشک از چشمانش سرازیر میشود ادامه میدهد: فرمانده تیپ یک لشکر ۷۷، پیشانی من را بوسید و گفت برگرد، حاجی پرواز کرد.
سال اول که به جبهه رفت، از سپاه برای سرکشی به خانهمان آمدند. یک خانم و آقا، ۲ هزار تومان پول آوردند و گفتند: پسر شما نیامده است حقوقش را بگیرد. پول را نگرفتیم و در نتیجه اصرارهای آنها گوشه فرش را بالا زدم و گفتم: شما ۲ هزار تومان را زیر فرش بگذارید. پول را گذاشتند و رفتند.
وقتی محمدجواد از جبهه برگشت، گوشه فرش را بالا زدم و گفتم این ۲ هزار تومان را برای شما آوردند. گفت: چرا قبول کردید؟ بعد هم پول و یک جفت پوتینی را که آورده بودند، برداشت و رفت. پول را در صندوق بسیج شهید رجایی انداخت و یک جفت پوتین را هم به بسیجیهای دیگر داد.
بعد از تشییع جنازه محمدجواد، یک شب حدود ۲۵ خانم برای تبریک به خانه ما آمدند.
پرسیدم: شما محمدجواد را از کجا میشناسید؟ گفتند: او مربی اسلحهشناسی و تیراندازی ما در مسجد حقیقی بود. از این حرف آنها تعجب کردم؛ چون حتی گمان نمیکردم او کار با اسلحه را هم بلد بوده است. محمدجواد، خیلی کمحرف بود و درباره کارهایش در خانه صحبت نمیکرد.
*این گزارش سه شنبه، ۳۱ شهریور ۹۴ در شماره ۱۶۲ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.